جدول جو
جدول جو

معنی معدوم کردن - جستجوی لغت در جدول جو

معدوم کردن
نیست کردن، نابود کردن، از بین بردن، محو کردن، به زوال کشانیدن، هلاک کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معمول کردن
تصویر معمول کردن
عملی کردن، اجرا کردن، متداول ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ گِ رِ تَ)
شناسانیدن. اطلاع دادن. خبردادن. (ناظم الاطباء) : و چون بازگشت معلوم کردند که خزر مستولی شده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
خاقانی آن تست به هر موجبی که هست
معلوم کن ورا که تو خود زآن کیستی.
خاقانی.
سعدیا تا کی سخن در علم موسیقی رود
گوش جان باید که معلومش کنی اسرار دل.
سعدی.
و حکمت چیزهای کلی را معلوم کند. (مصنفات بابا افضل ج 2 ص 395).
- معلوم کسی کردن، به او خبر دادن. او را مطلع کردن. به اطلاع او رساندن: به نزدیک ملک هیاطله رفت و معلوم ایشان کرد که ملک او را می رسد. (فارسنامه ابن البلخی ص 83).
، شناختن. کشف کردن. (ناظم الاطباء). دانستن. تشخیص دادن: از وزیران پدر چه خطا دیدی که همه را بند کردی گفت خطایی معلوم نکردم... (گلستان). شنیدم که طرفی از خیانت نفس او معلوم کردند. (گلستان). روا باشد روزی چند به شهر اندر آیی و کیفیت حال معلوم کنی. (گلستان). هرکه در پیش سخن دیگران بیفتد تا پایۀ فضلش بدانند مایۀ جهلش معلوم کنند. (گلستان). اثر عنایت فرانماید در لباس معاقبت تا بزرگان به فراست معلوم کنند و درآیند. (سعدی مجالس) ، ثابت کردن و محقق نمودن، معین نمودن، نشان کردن و علامت گذاشتن، ظاهر کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معلوم کردن
تصویر معلوم کردن
خبر دادن، اطلاع دادن
فرهنگ لغت هوشیار
مولیده کردن، بازگردانیدن بازگردانیدن، رد کردن طرد کردن، در امتحان قبول نکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمور کردن
تصویر معمور کردن
آباد کردن آبادان ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
رواگ دادن، انجام دادن عمل کردن اجرا کردن، متداول کردن رایج ساختن، بعمل آوردن پروردن: (قرب صد هزار سر گوسفند و هزار سر گاو که در خانه ها بنمک معمول کرده... قدید کرده اند) (ترجمه محاسن اصفهان 64)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معیوب کردن
تصویر معیوب کردن
آکدار کردن دارای عیب نقص کردن عیب ناک کردن: (میتنی تاری که جاروبش کنند میکشی طرحی که معیوبش کنند) (پروین اعتصامی. 118)، به عیب نقص نسبت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقوم کردن
تصویر مرقوم کردن
نوشتن نوشتن
فرهنگ لغت هوشیار
اپخشاییدن زینیتن ز بهراندن بی بهره کردن محروم داشتن: ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را باین سرچشمه اش منشان که خوش آبی روان دارد. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
ایراختن فرمانبردار کردن، مغلوب کردن (در مناظره و غیره)، مغلوب کردن قاضی کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندور کردن
تصویر مندور کردن
((~. کَ دَ))
بدبخت کردن، غمگین کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعدام کردن
تصویر اعدام کردن
سر به نیست کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محدود کردن
تصویر محدود کردن
در تنگنا گذاشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محکوم کردن
تصویر محکوم کردن
ایراختن
فرهنگ واژه فارسی سره
آشکار کردن، واضح کردن، محقق کردن، محرز کردن، مبرهن کردن، ثابت کردن، فاش کردن
متضاد: مستور ماندن، نامکشوف ماندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از مسدود کردن
تصویر مسدود کردن
Barricade, Block
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
Invert
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از محکوم کردن
تصویر محکوم کردن
Sentence, Condemn, Convict, Denounce
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مسموم کردن
تصویر مسموم کردن
Poison
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از محروم کردن
تصویر محروم کردن
Deprive, Dispossess, Disqualify, Exclude, Relegate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از محدود کردن
تصویر محدود کردن
Confine, Constrict, Curb, Hamper, Limit, Restrain, Restrict, Stunt
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از محکوم کردن
تصویر محکوم کردن
condenar, denunciar, sentenciar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از محروم کردن
تصویر محروم کردن
privar, desapossar, desqualificar, excluir, relegar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از محدود کردن
تصویر محدود کردن
confinar, constritar, conter, dificultar, limitar, restringir
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
inverter
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مسموم کردن
تصویر مسموم کردن
envenenar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مسدود کردن
تصویر مسدود کردن
barricadar, bloquear
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مسدود کردن
تصویر مسدود کردن
verbarrikadieren, blockieren
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از محکوم کردن
تصویر محکوم کردن
verurteilen, denunzieren
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از محروم کردن
تصویر محروم کردن
entziehen, enteignen, disqualifizieren, ausschließen, relegieren
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از محدود کردن
تصویر محدود کردن
einschränken, einengen, bremsen, behindern, begrenzen, zurückhalten, hemmen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
umkehren
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مسموم کردن
تصویر مسموم کردن
vergiften
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از محکوم کردن
تصویر محکوم کردن
potępiać, skazać
دیکشنری فارسی به لهستانی